بسم الله الرحمن الرحیم انه هو خیر ناصر و معین
چند روز پیش تولد یکی از دوستانم بود،من معمولا تاریخ تولد کسی یادم نمیمونه اما این یکی فرق داره!با اینکه حدود سه سالی میشه که نه دیدمش نه هیچ ارتباط دیگه ای با هم داشتیم ...اما روز تولد شو خوب یادم مونده و هر سال بهش تبریک گفتم...
دوستیمون سر یه مسئله ساده شروع شد . با اینکه نه مذهبی بود و نه از لحاظ وضع ظاهری هیچ گونه شباهتی به هم داشتیم...یه مدتی در کنار ما بود...به قول خودش نه نماز میخوند، نه روزه میگرفت...خو نواده اش هم اهل مذهب و...نبودن...
...تو ماشین نشسته بودیم و از هر دری حرف میزدیم که سر بحث کشیده شد به مرگ!و روز مرگ...
:"فکر میکنین اون لحظه که بذارنتون تو قبر و بعدش سنگ لحد و تاریکی و...چه وضعی دارین؟"
من که جوابم معلوم بود: من از ترس دق میکنم!من تو روز روشنش همینجوری که زنده هستم تو آسانسور گیر کنم از ترس اینکه تو یه وجب جا گیر افتادم میمیرم ؛چه برسه به اون زیر و تاریکی وتنهایی و...و از همه بدتر!دست خالی و اعمال بد!من یکی از اون لحظه خیلی میترسم و نگرانم.
راستش هنوز هم جوابم همینه!
هنوز چهره ام از تجسم چنین لحظه ای در هم کشیده بود که دوستم گفت:
"مگه اون زیر ،توی قبر؛ خدا نیست؟ خدا هم که بنده هاشو دوست داره،وقتی دوستم کنارم باشه دیگه ترسی ندارم که!"
...
بعد از 5 سال هنوز هم طنین جواب اون روزش توی گوشم زنگ میزنه....
روزِ تولد این آدم که برای روزِ مرگش اینقدراحساس خوبی داره؛تو یادم مونده...
در پناه حق
|